پادکست زبان انگلیسی 18 – The Recovered Jewels
پادکست زبان انگلیسی
The Recovered Jewels
The Recovered Jewels
There once lived a poor laborer who had to work hard all the year round to keep his family from starving.
In the course of years, he tried strenuously and scrambled with all his force to be able to save some money. It was a considerable sum of money, enough to buy a few jewels, and precious stones to keep as the security for a rainy day.
Soon after he prepared his small treasure, he took it out of sight and buried it under a eucalyptus tree. He did not dare to leave it alone; he hid it lest is should be stolen.
Afterwards, he busied himself with his daily tasks in a dream of happiness and great comfort. Sad to say this feeling of relief and satisfaction came to an end in few weeks.
One day, he decided to inspect and examine his treasure, so he went straight to the tree under which the box of jewels was buried but was frightened and surprised at finding its empty place. He fainted for a moment and when he came to his senses, he returned home reeling. He was stupefied by what had happened. He spent days and weeks in deep sorrow thinking over this mishap.
جواهرات بازیافته
روزی روزگاری کارگری فقیر زندگی می کرد که باید تمام سال به سختی کار می کرد تا خانواده اش را از گرسنگی محافظت کند.
در گذر سالها، او با تمام نیرو به سختی تلاش و کار کرد تا بتواند کمی پول جمع کند. میزان پول قابل توجهی بود، کافی برای خرید کمی جواهرات، و سنگهای گرانبها به عنوان اندوخته روز مبادا.
خیلی زود بعد از این که گنج کوچکش را آماده کرد، آن را دور از انظار برد و زیر یک درخت اکالیپتوس دفن کرد. او جرئت نکرد که آن را به حال خود بگذارد؛ مبادا دزدیده شود.
از آن به بعد، خودش را با کارهای روزانه در رویای خوشحالی و راحتی بسیار سرگرم کرد. متاسفانه این حس رهایی و رضایت طی چند هفته به پایان رسید.
یک روز، تصمیم گرفت گنجش را بررسی و به آن رسیدگی کند، بنابراین مستقیم به سراغ درختی رفت که جعبه جواهرات زیر آن دفن شده بود، اما با پیدا کردن جای خالی آن وحشت کرد و غافلگیر شد. یک لحظه بیهوش شد و زمانی که بهوش آمد، گیج و تلوتلو خوران به خانه برگشت. او به وسیله ی اتفاقی که افتاده بود بهت زده شده بود. روزها و ماهها در اندوهی عمیق و در حال فکر کردن به این اتفاق ناگوار گذراند.
The Recovered Jewels
There once lived a poor laborer who had to work hard all the year round to keep his family from starving.
In the course of years, he tried strenuously and scrambled with all his force to be able to save some money. It was a considerable sum of money, enough to buy a few jewels, and precious stones to keep as the security for a rainy day.
Soon after he prepared his small treasure, he took it out of sight and buried it under a eucalyptus tree. He did not dare to leave it alone; he hid it lest is should be stolen.
Afterwards, he busied himself with his daily tasks in a dream of happiness and great comfort. Sad to say this feeling of relief and satisfaction came to an end in few weeks.
One day, he decided to inspect and examine his treasure, so he went straight to the tree under which the box of jewels was buried but was frightened and surprised at finding its empty place. He fainted for a moment and when he came to his senses, he returned home reeling. He was stupefied by what had happened. He spent days and weeks in deep sorrow thinking over this mishap.
جواهرات بازیافته
روزی روزگاری کارگری فقیر زندگی می کرد که باید تمام سال به سختی کار می کرد تا خانواده اش را از گرسنگی محافظت کند.
در گذر سالها، او با تمام نیرو به سختی تلاش و کار کرد تا بتواند کمی پول جمع کند. میزان پول قابل توجهی بود، کافی برای خرید کمی جواهرات، و سنگهای گرانبها به عنوان اندوخته روز مبادا.
خیلی زود بعد از این که گنج کوچکش را آماده کرد، آن را دور از انظار برد و زیر یک درخت اکالیپتوس دفن کرد. او جرئت نکرد که آن را به حال خود بگذارد؛ مبادا دزدیده شود.
از آن به بعد، خودش را با کارهای روزانه در رویای خوشحالی و راحتی بسیار سرگرم کرد. متاسفانه این حس رهایی و رضایت طی چند هفته به پایان رسید.
یک روز، تصمیم گرفت گنجش را بررسی و به آن رسیدگی کند، بنابراین مستقیم به سراغ درختی رفت که جعبه جواهرات زیر آن دفن شده بود، اما با پیدا کردن جای خالی آن وحشت کرد و غافلگیر شد. یک لحظه بیهوش شد و زمانی که بهوش آمد، گیج و تلوتلو خوران به خانه برگشت. او به وسیله ی اتفاقی که افتاده بود بهت زده شده بود. روزها و ماهها در اندوهی عمیق و در حال فکر کردن به این اتفاق ناگوار گذراند.
دیدگاهتان را بنویسید